یک نفر   2014-10-30 12:19:49

تا به حال به کل جهان فکر کرده ای و خودت را از دور دیده ای که فقط یک نفری؟ یک نفر آدم، به تنهایی چه کاری از دستش بر می آید؟ من بارها از دور به خودم نگاه کرده ام و هر بار خودم را کوچکتر از سریِ پیش دیده ام. الان نشسته ام اینجا و فکر می کنم. جز صدای باد که پشت پنجره ام هوهو می کشد، از اتاقم صدای قژ قژ پنکه می آید و تیک تاک ساعت توی شکمم و روی دیوار؛ جز این ها هیچ چیز دیگری در این لحظه از زندگی ام نیست. خدا نیست، تو نیستی و جز خودم کسی را ندارم که ساعت را بهش نشان بدهم. هر چقدر هم که به خودم این ساعتِ گِرد را نشان می دهم، ارزش ثانیه ها و معنیِ "گذر عمر" را کمتر درک می کنم. امروز از خودم پرسیدم اگر خدا مرد بود و زن داشت آیا هیچ وقت می رفت برای زنش پودر موبر بخرد؟ آخر آقای نادری چند روز پیش آمد سوپری و گفت "آقا میشه پودر موبر بدین واسه خانومم؟" من روی صندلی نشسته بودم و آب می خوردم، یک لحظه از ذهنم گذشت که خدا باید مردی شبیه به آقای نادری باشد. رحیم سرش را انداخت پایین و زیر لب فحش داد. وقتی آقای نادری رفت از رحیم پرسیدم "فحش دادی؟" رحیم گفت "برو بیرون، چرا هر روز میای اینجا میشینی آب می خوری؟ مگه تو کنکور نداری؟" رحیم کچل بود. زن نداشت و دیگر کسی بهش زن هم نمی داد، چون معتاد بود و وقتی قلیان می کشید، خوابش می برد و همه بهش می خندیدن. یک بار هم یک زن خوشگل گرفت ولی یک ماه از عروسیشان نگذشته بود که زنه فرار کرد و رفت خانه ی آقا یاسین. هنوز نشسته ام و فکر می کنم. دیگران وقتی می ترسند چه می کنند؟ لابه لای تنهایی شان اگر یکهو لامپِ خاموش اتاقشان روشن شود چه می کنند؟ برادرم می گوید از نظر علمی امکان ندارد خود به خود این اتفاق بیفتد. می گوید تو و خواهرت یعنی من و خواهرش داریم دروغ می گوییم که وقتی خانه صاحبخانه ی بوشهریمان بوده ایم و من خواب بوده ام، بخاری برقیمان بی اینکه توی برق بوده باشد، روشن شده و وقتی من از خواب پریده ام و رفته ام خاموشش کنم، دیده ام خودش خاموش شده و وقتی دیده ام بخاری خاموش است باز گرفته ام خوابیده ام ولی ثانیه نگذشته بوده که باز با صدای وور وورِ بخاری از جا پریده ام و خواهرم هم از جا پریده و با هم نصف شب توی حیاط دویده ایم و دویده ایم و دویده ایم و به هیچ جا نرسیده ایم. هیچ کس فردای آن روز حرف ما دو نفر را باور نکرد. برادرم هنوز هم باور نمی کند. ولی یک شب که مهمان داشتیم سه نفر حرف ما را باور کردند. همان شبی که من برای خواهر نسیمه آب آوردم و لیوانش را پر از آب کردم و خواهر نسیمه که هنوز آب ها را نخورده بود هی حرف زد و حرف زد و آبش را نخورد و باز حرف زد تا اینکه خواهرم به لیوان اشاره کرد و مثل بید لرزید و ما همه با هم به لیوان نگاه کردیم و دیدیم لیوان خالیست. آب نبود. من نخورده بودم، خواهرم و خواهر نسیمه و راحیل و آن یکی خواهر نسیمه هم نخورده بودند. چند نفری با هم ترسیدیم و دوباره رفتیم توی حیاط دویدیم. خواهرم می گوید آدم همیشه باید بدود، چون هیچ وقت نمی داند وقت ترسیدن چه کار دیگری جز دویدن می تواند بکند. همان روزها بود که خواهرم از اراک برگشته بود آمده بود بوشهر. آمده بود همان خانه ای که من درش زندگی می کردم و چسبیده به قبرستان بهشت صادق بود و آن روز ما خط در گرافیک داشتیم و مقواهای من تمام شده بود و ساعت ده کلاس داشتم. قرار بود نسیمه دوتا از مقواهایش را به خواهرش بدهد که بیاورد برایم ولی تا ساعت نه و چهل و پنج دقیقه خواهر نسیمه نیامد و من داشتم گریه می کردم که دوباره قرار است جلو خانم بوریایی ضایع شوم. لباس های مدرسه ام را پوشیدم و طبق معمول که باید دیر به مدرسه می رسیدم خیلی غمگین بودم. به مدرسه دیر می رسیدم چون شوهرِ زنِ صاحبخانه قبول نداشت کسی بیاید خانه مان مهمانی یا از حمام استقاده کند یا برود دستشویی. باید تا زمانی که خواهرم از حمام بیرون می آمد توی اتاق اجازه ای ام می ماندم که در را برایش باز کنم چون که در از بیرون باز نمی شد و اگر قبل از مدرسه رفتن در را باز می کردم شوهر زن صاحبخانه با زنش که حامله بود دعوا می کرد که چرا کسی غیر از مستاجرمان توی حمام دارد آب هدر می دهد. خیلی عصبانی بودم، از فرط عصبانیت کاور قهوه ای ام را پرت کردم وسط اتاق و می خواستم با کاتر انقدر رویش خط بیندازم که انگار دارم روی شکم شوهرِ زن صاحبخانه خط می اندازم و تهدیدش می کنم که "لعنتی اگر تو اینقدر خسیس نبودی و روی آب و برق خانه ات حساس نبودی، هر روز مدرسه ی من دیر نمیشد." وقتی کاور را پرت کردم مثل یک معجزه دوتا مقوامویی از کاور زد بیرون. انگار داشتم خواب می دیدم، چطور ممکن بود؟ دوتا مقوامویی، از آن ها که لازم داشتم ولو شده بود روی کارتنهای پهن شده ی کف زمین. شاید هزاربار کاور قهوه ای ام را باز و بسته کردم تا شاید جای جدیدی، جای معجزه آسایی از کاورم پیدا کنم که پر از پول باشد، یا پر از مقوا، پیدا نکردم که نکردم. باز نمی خواهم بهت بگویم بوشهر جن دارد یا که بخواهم بترسانمت یا عمداً بگویم اینجا نیا، فقط می خواهم بگویم توی سیاهی شب، وقتی یک لحظه صدای مرگ/زندگی/گذر زمان/بیهوده بودن حواس/عوض شدن فصل و یا حتی روئیدن یک برگ را در صدای تیک تاک ثانیه شمارِ ساعت گِرد روی دیوارِ اتاقت حس کردی/دیدی و یا حتی شنیدی و ترسیدی با ترست چطور کنار می آیی؟ تو پا نداری که بدوی، پس چه کار می کنی؟ اصلن توی سیاهی شب، هیچ وقت ترسیده ای؟ اصرار دارم بهت بفهمانم که من فقط یک نفرم. یک نفر که تنها نشسته ام اینجا و چند بالش را گذاشته ام روی هم که فردا یک مبل بسازم. آخر من چه آسیبی می توانم به تو بزنم؟ راستی بهت گفته ام یک میز ساخته ام؟ با بیست کیلو چسب چوب چوب ها را به هم بخیه زده ام ولی میزم شبیه به عنِ گاو حال بهم زن است، فقط خدا کنه زودی چسب ها خشک بشود، با رنگ، کارم را ماست مالی کنم که اگر تو یک روز به دیدنم آمدی شرمنده ات نشوم. با امروز هفده روز می شود که دارم ادای آدم های درس خوان را در می آورم، از جایم جم نمی خورم و مدام پشت یک کتاب می نشینم و به آدم ها فکر کنم. همه شان یک نفرند. همشان اگر از دور به خودشان نگاه کنند خیلی ریزند و دارند ادای یک نفر را در می آورند. می خواهم فیلمبرداری یاد بگیرم ولی نمی دانم هدفم از این که می خواهم این کار را یاد بگیرم چیست. تو تا به حال هیچ هدفی توی زندگی ات داشته ای؟ چرا هیچ وقت برای من نامه نمی نویسی؟ من یک بار تصمیم گرفتم نویسنده بشوم و همه بهم گفتند برو ادبیات نمایشی بخوان، الان هم دارم ادای آدمی را در میاورم که می خواهد سال بعد برود تهران ادبیات نمایشی بخواند. تو که اینقدر مرا از خودت بی خبر میگذاری، هیچ بعید نیست بی هدف باشی، اگر تو هم مثل من بی هدفی بیا تصمیم بگیر نویسنده بشوی، شاید اگر جفتمان نویسنده بشویم من بتوانم بهت بفهمانم که چرا دوستت دارم و تو هم بتوانی دلیل دوست نداشتنم را بهم بفهمانی. اصلن اگر هم نمی خواهی بفهمی دوستت دارم لااقل یک روز بیا این ساعت گرد را بهت نشان بدهم، خودت حتمن با دیدنش خواهی فهمید که چه دوستم داشته باشی چه دوستم نداشته باشی یک روز می میری، حالا که قرار است بمیری حیف نیست مرا دوست نداشته باشی، آن هم من که این همه دوستت دارم؟

پی‌نوشت1: زمان کنکور اینا رو روی یه کاغذ آچار نوشته بودم که الان یادم نیست اون موقع دقیقن مخاطبم کی بوده. تاریخ هم ننوشتم که بدونم مال چه سالیه که کنکور داشتم. نه که چهار سال هی داشتم کنکور میدادم الان یادم نمیاد این یکی مال کودوم ساله. رو کاغذه فقط نوشتم بین ساعت 6 تا 7 که باید عربی بخونم، بهتره یه وقت اضافه بذارم برای استراحت، آخه یه ساعت عربی!(تا ته سطر هم علامت تعجب گذاشتم)

پی‌نوشت2: امشب ساعت ها تو دفترچه خاطراتام، آلبومام، دفترهای دوره ی دبستان که برام مونده بود، نامه ها و یادگاری های زمان هنرستانم و کاغذهایی که روز تولدم تو خوابگاه کرمان بچه های اتاق 100 بهم داده بودن، گشتم و دلم برای بعضی روزهای زندگیم تنگ شد، واسه بعضی روزهام گریه م گرفت ولی در کل شب خنده داری بود. الان به نسبت چهار سال پیش آدم خوشحال تری هستم ولی خب به نظرم خیلی از روزهای سخت گذشته الان به نظرم بی معنی ان، یعنی بیخودی بزرگشون کرده بودم اون موقع، البته هنوزم اینجوری ام. آره، من هنوزم درد سستم.

از نوشته های فیس بوکی زهرا فخرایی


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات